رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

رادمهر

دنت شکلاتی...

همون شب با هم دنت شکلاتی خوردیم... این اولین بار بود که تو طعم شکلات و کاکائو رو می چشیدی... تا حالا بهت کاکائو و شکلات نداده بودم، قرارم نیست فعلا از این چیزا بخوری ولی خب یه کوچولو برای اولین بار اشکالی نداشت... چی کار کنم خوب طاقت نگاه پر از خواستنت رو ندارم عزیزترینم؛ تازه یه قراری با هم  گذاشتیم... شکلاتای من مال تو اون بخشش که مالیده می شه دور دهنت مال من... آخ جووووووووون...نمی دونی چقدرررررررررر خوشمزه است         ...
8 بهمن 1390

سوپر دریانی ها...

خیلی از این سوپره سر کوچه خوشم می یاد... انقدر که هر وقت خسته ام بابا جونی اولین راهی که به ذهنش می رسه اینه: بریم دریانیا؟ منم با کمال میل می گم بله بریم... یه عالمه خوراکی های خارجکی خوشمزه داره... پنجشنبه سه تایی رفتیم اونجا... من داشتم سبدم رو پر می کردم که دیدم تو بابا جونی غیبتون زد بعد از چند دقیقه دیدم داری می یایی... ههههه... بابا جونی گذاشتت تو یه چرخ و داره می یارتت... آقای سوپری هم یه آبنبات داده دستت و خلاصه واسه خودت داری کیف می کنی البته بگذریم که کلی علامت سوال بالای سرت بود که اصلا اینجا کجاست و چرا من اینجام و این حرفا... اینم شد اولین خرید چرخی رادی رادان     ...
8 بهمن 1390

دور تختی جدید...

پارسال یه همچین روزایی با مامانی و بابا جونی هی می رفتیم برات خرید می کردیم... یادش به خیر... از جمله چیزایی که خریدیم وسایل خواب و رختخواب و البته دور تختی بود که مثلا به خیال خودمون این دور تختیه از برخورد تو با اطراف تخت محافظت کنه... چند ماه اولم خیلی خوب و مرتب بود...یعنی کلا خونه مون خوب و مرتب بود اما حالا نه تنها نظم و ترتیب خونه مون بلکه تختت از جمله دور تختیت شخم زده شده... از روزی که تخت رو فتح کردی دیگه نذاشتی چیزی به اسم دور تختی برات بمونه، تمام بنداش رو کندی و گذاشتی کنار، و از اونجا که مدام تلاش می کنی  بایستی و می خوای خانم غازه بالای تختت رو بگیری، دستات رو از روی تخت ول می کنی و تلپ می خوری کف تخت و سر نازنینت م...
6 بهمن 1390

اولین تاب بازی...

4 ماهه که بودی رفتیم شمال، اونجا با خودم سوار تابت کردم... 6 ماهه هم که بودی تو پارک سرکوچه مامانی اینا با هم سوار تاب شدیم اما تنهایی هنوز سوار تاب نشده بودی تا پریشب... خونه عمو رضا اینا... تاب آرین... به به... چقدر کیف کردی عزیزترینم... آرین با اون قلب پاک و مهربونش همه اسباب بازی هاش از جمله تابش رو در اختیارت گذاشت، خودشم کنارت ایستاد تا همراهیت کنه و بابا جونی هم با دستای مهربونش هوات رو داشت... آخر همین هفته تاب خودت رو راه می ندازیم،... آخ جون تاب بازی... امیدوارم بزرگ که شدی با آرین دوستای خوبی بشین...       ...
6 بهمن 1390

پرتقال خوشمزه...

رادی رادانم تو عاشق پرتقالی اما بهتره که فعلا نخوری تا بعد از یک سالگی اما دیروز مامان داشت پرتقال می خورد مثل همیشه حواس پرتی کرد و تو دیدی و قلب مادرانه منم نتونست در مقابل گریه و خواستنت مقاومت کنه، یه پر بهت دادم، تو با کمال میل خوردیش... ببین: ...
5 بهمن 1390

خوابم تعبیر شد...

هفته پیش دو شب خواب دیدم یه بچه ای از پشت سرش می خوره زمین و من هراسون می رم بالا سرش و نازش می کنم... این مدت همه اش مراقبت بودم... قدم به قدم دست و پای کوچولوت حتی چهار دست و پا دنبالت می اومدم و ده ها بار گرفتمت تا خدایی نکرده نیوفتی، دیروز موقع ناهار فقط یک لحظه روم رو ازت برگردوندم تا یه لقمه بذارم دهنم...فقط یک لحظه... یه دفعه روی این سنگای سرد خونه یه صدایی پیچید که هنوزم تو گوشمه... حتی جرات نکردم روم رو به طرفت برگردونم... چیزی حدود چند دهم ثانیه، فلج شدم از ترس، بعد صدای گریه تو انگار به خودم آوردتم، مثل برق گرفته ها پریدم، بغلت کردم و بردمت تو اتاق... دو تایی با هم با صدای بلند گریه می کردیم واقعا نمی تونستم آرومت کنم چون درد خود...
3 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد